خوش سفر

صفحه خانگی پارسی یار درباره

باکو سرزمینی خوشمزه

طبق برنامه ریزی قبلی ساعت 5 صبح روز یکشنبه مورخ 27 اسفند 96 از تهران راه افتادیم. پس از گذشتن از تهران و قزوین وقتی بچه‌ها بیدار شدند حوالی ساعت 10 صبح به سلطانیه زنجان رسیدیم و داخل یک پارک در نزدیکی قبرستان شهر صبحانه را خوردیم. دوباره به مسیر برگشته و ادامه راه دادیم. تقریبا به جز یک توقف برای دستشویی توقف دیگری تا اردبیل نداشتیم.

حوالی ساعت 2 به اردبیل رسیدیم. شهری شلوغ و زنده که اول باید در آن دنبال جایی برای خواب شب می‌گشتیم. با حساب قبلی خودمان تصمیم داشتیم در مدارس اقامت کنیم تا کم هزینه بیافتد. اما غافل از آن بودیم که هنوز مدارس تعطیل نشده بودند و در اختیار مسافرین قرار نگرفته بودند.

بنابراین در نرم افزار ویز به دنبال محلی برای اقامت گشتم. اولین و نزدیکترین پیشنهاد ویز هتل سبلان اردبیل بود. ولی فکر میکنم به دلیل استفاده نشدن کافی از این نرم افزار در اردبیل این نرم افزار خطای زیادی داشت. به طور مثال وقتی می خواستیم مسیر هتل سبلان را طی کنیم، مسیریاب به ما از خط ویژه آدرس می داد و به دلیل شلوغی بسیار زیاد مرکز شهر که حدودا یک ساعت و نیم وقت ما را تلف کرد تصمیم بر آن شد تا جای دیگری را برای اقامت انتخاب کنم. هتل پیشنهادی بعدی ویز هتل شورابیل بود که به نظرم مناسب آمد. چون هم نزدیک دریاچه زیبای شورابیل بود هم خارج از مرکز و به دور از شلوغی بود هم فضای مناسبی برای تفریح بچه‌ها داشت.

با مسیریاب ویز به هتل شورابیل رفتیم و چون واقعا خسته بودم هیچ مقاومتی نکرده و با مبلغ 158000 تومان برای یک شب موافقت کردم. سریعا اتاق را تحویل گرفتیم و از هتل دار آدرس یک غذاخوری خوب را در اردبیل گرفتیم. او گفت که باید بپرسید خیابان سعدی کجاست و در آن خیابان کبابی قربان بسیار معروف است. ما هم با اتکا به مسیریاب خودمان به خیابان سعدی رفته و ناهار را در کبابی زیبای قربان با غذایی فوق العاده نوش جان کردیم.

از آنجا مجدد به هتل برگشته و بچه ها را جهت بازی به پارک شورابیل بردیم. ولی انقدر هوا سرد بود که بیش از نیم ساعت دوام نیاوردیم و به هتل برگشتیم. از آنجا که شب خواب مناسبی نداشتیم 2 ساعتی را خوابیدیم و دوباره با وجود همان باد و سرمای مذکور به پارک جهت بازی بچه ها رجعت کردیم. پس از مقداری بازی برای نوشیدن چای تصمیم بر آن شد که به مرکز شهر رفته تا در کافی شاپی وقت بگذرانیم. اما دریغ از یک کافی شاپ. از یک دکه روزنامه فروشی 2 چای گرفتم و به داخل یک آش فروشی در مرکز شهر رفتیم که البته باید اقرار کنم که با وجود اینکه آش دوغ مخصوص اردبیل است ولی آش دوغ خوبی نبود. خلاصه غرض پر کردن شکم بود که انجام شد. به هتل برگشتیم و چون صبح زود باید راهی بیله سوار می شدیم حوالی ساعت 12 شب خوابیدیم.

صبح ساعت 5 صبح از خواب بیدار شده و با جمع کردن وسایل و تحویل اتاق ساعت 5:40 از اربیل به سمت بیله سوار حرکت کردیم. جاده بسیار زیبا بود و همین باعث می‌شد تا خواب از سر من که راننده بودم بپرد. بعد از طی مسیری حدود دو ساعت و نیم به بیله سوار رسیدیم. از مردی که در جلوی گمرک بود محل پارکینگ را پرسیدم. او با نشان دادن پارکینگ 100 منات وجه رایج مملکت آذربایجان را به ما فروخت. ماشین را در پارکینگ تیر بیله سوار پارک کرده وسایل را برداشته و خوشحال راهی گمرک مرزی شدیم. اما وقتی به ورودی گمرک رسیدیم خوشحالی و خنده بر لبانمان خشکید. زیرا با صفی طولانی از مسافران روبرو شدیم. اول به نظر نمی‌آمد که باید 4 ساعت داخل این صف بمانیم اما واقعا همینطور بود. چهار ساعت تحت فشار عصبی و جسمی بودیم تا از در گمرک مرزی عبور کردیم و در صف دوم ایستادیم. این صف نیز بسیار صف بی نظمی بود. خلاصه با کلی مصیبت پاسپورت ها مهر شد و با امید به اینکه سمت مرز آذربایجان مرز بهتری است وارد خاک آذربایجان شدیم. اما زهی خیال باطل. در آن سمت آذربایجان نیز با همان صف روبرو شدیم تازه مشکل بزرگتر این بود که دیگر آنجا زبان هم بلد نبودیم.

پس از ورود به خاک آذربایجان حوالی ساعت 13 بود که وارد صف بعدی شدیم. صفی که امید نداشتیم زودتر 5 از آن عبور کنیم. در همین افکار بودیم که یک نفر ایرانی آذری زبان گفت شما که بچه دار هستید بروید و از در دیگر وارد شوید. ما هم البته ناامید به سمتی که آن فرد گفته بود رفتیم البته تنها نبودیم و تعدادی خانواده با بچه همراهمان شدند. بالاخره از درب دیگر وارد شدیم و پس از مهر ورود به خاک آذربایجان و چک شدن وسایلمان به بیرون از گیت مرزی هدایت شدیم. ماشین های ون مسافران را از مرز و قسمت نظامی خارج کرده و بابت این کار 1 منات آذربایجان از ما می گرفتند. به محض پیاده شدن از ون تاکسی های بنز منتظر بودند تا مسافران را تور کرده و به باکو ببرند. البته قرار بود یکی از دوستان با واسطه ما که در باکو بود ماشینی برای بفرستد تا با آن تا هتل برویم اما انقدر دیر شده بود که آن ماشین هم رفته بود و ما مجبور شدیم با ماشین بنزی که چندان تمیز هم نبود تا باکو برویم و از آنجایی که زبان آذری بلد نبودم شماره آن دوستمان را به راننده تاکسی دادیم که محل هتل را از دوست ما بپرسد. خلاصه سوار شدیم و با نفری 15 منات که جمعا 60 منات شد تا باکو رفتیم. در طول مسیر راننده تلاش می کرد تا با من ارتباط بگیرد و من هم با کلمات ابتدایی سوالاتی را از راننده می پرسیدم ولی جواب راننده را نمی فهمیدم.

خلاصه بعد از طی مسافتی پس از دو ساعت و نیم به شهر زیبای باکو رسیدیم. شهری که قابل قیاس با شهرهای بین راه نبود. شهری مدرن و زیبا پیش روی ما بود. دوستی که قبل تر راجع بهش صحبت کردم برای راهنمایی ما آمد و با همان تاکسی تا هتل رفتیم. پس از تحویل اتاق و شنیدن توضیحاتی از آقا داریوش پسرعموی دوست با واسطه من و تبدیل 150 دلار به منات، و البته استراحتی حدود نیم ساعت تصمیم گرفتیم گشتی در شهر بزنیم. با استفاده از گوگل مپ حرکت کردیم تا نزدیکترین مترو به هتل را پیدا کنیم. پس از 20 دقیقه پیاده روی در شهر به ایستگاه مترو رسیدیم. نام ایستگاه نریمان نریمان‌اف بود و در نزدیکی مرکز خرید مترو پارک بود. قصد مرکز خرید کردیم تا هم گشتی زده باشیم و هم غذایی بخوریم. با گشت اولیه در مترو پارک و دیدن قیمت های نجومی برندهای خوب دنیا هوش از سرمان پرید و خواستیم چیزی بخوریم تا فشارمان نیافتد. به فودکورت پاساژ رفتیم و جوجه کباب و کباب کوبیده سفارش دادیم که فکر می کنم حدود 40 منات پرداخت کردم. دیگر زمان برگشت به هتل بود انقدر خسته بودیم که یادم نمی آید چگونه تا هتل برگشتم. فقط یادم هست که از هایپر زیر متروپارک بیسکوییت و آب خریدم و البته کمی پاستیل برای بچه ها. خلاصه به هتل رفتیم و باز نفهمیدم که چگونه خوابیدم.

صبح ساعت 6 از خواب بیدار شدم و بچه ها را هم بیدار کردم تقریبا اولین نفری بودیم که برای صبحانه به رستوران هتل رفتیم. صبحانه خوب و مفصل بود. بعد صرف صبحانه به اتاق برگشتیم و پس از حاضر شدن تصمیم گرفتیم با مترو به ایچری شهر که شهر قدیمی باکو بود برویم. پیاده راهی مترو شدیم. بعد از وارد شدن به مترو برای گرفتن باکی کارت جلوی دستگاه آن رفتیم ولی نوشته ها فقط به زبان ترکی بود. همین طور مات به دستگاه زل زده بودم که یک آقایی اهل باکو آمد و زحمت گرفتن کارت را برای ما کشید.

وارد ایستگاه مترو شدیم هر چقدر نگاه کردم نفهمیدم که چطور باید سوار شوم تا به ایستگاه ایچری شهر برسم چون علامتی که روی تابلو مترو بود نشان می داد که این خط مترو از ایچری شهر رد نمی شود. از یک ماموری که آنجا نشسته بود پرسیدم ایچری شهر اشاره کرد که همینجا باید سوار شوی. ولی باز اعتماد نکردم یک بار از ایستگاه رفتم بیرون و پیش خودم گفتم که احتمالا باید خط عوض کنم. اما بعد از بیرون رفتن فهمیدم که خطی ندارد که عوض کنم. خلاصه با پرداخت مجدد وارد ایستگاه مترو شدم. و از مامور دیگر خواستم کمکم کند. او هم با رویی باز و با اشاره دست گفت که کدام سمت باید بایستیم. قطار مترو رسید و ما خواستیم سوار شویم که مامور مترو جلوی ما رو گرفت و با همان اشاره گفت این قطار نه و با دست تابلویی را نشان داد که در آن می نوشت قطار بعدی برای کجاست. تازه روش سوار شدن به قطار را فهمیدم. سوار قطار بعدی شدیم و در ایستگاه ایچری شهر پیاده شدیم.

پس از پیاده شدن از قطار و بیرون رفتن از مترو شاهد دیوار قدیمی و قلعه مانند شهر قدیمی باکو بودیم و البته در جلوی یک پارک زیبا قرار داشتیم. برای اینکه بچه ها هم بازیی کرده باشند به داخل پارک رفتیم ولی تصور ما از پارک و پارک در کشور آذربایجان دو تصور متفاوت بود. بچه های من به جایی که تاب و سرسره داشته باشد پارک می گفتند و در باکو پارک به فضای سبز گفته می شد و تقریبا به جز یک مورد در هیچ پارکی تاب و سرسره ندیدیم. از پایین پارک وارد شهر قدیمی باکو شدیم. بسیار زیبا بود. خانه های قدیمی و زیبا خودنمایی می کردند. پس از گذر از پس کوچه هایی قدیمی طور به مغازه هایی رسیدیم که صنایع دستی می فروختند و باید بگویم که واقعا خیره کننده بود. دلم می خواست تمام آن وسایل مال من بود. در همین بین به مغازه ای رسیدیم که خانمی با لباس محلی جلوی در آن نشسته بود. آنجا لباس کرایه می دادند برای عکاسی ما هم از این فرصت استفاده کرده و با دادن 20 منات لباس محلی پوشیدیم و خاطره سازی کردیم. در این حین به میدان کوچکی رسیدیم که مرا به یاد خیابان سی تیر فعلی تهران انداخت. دکه هایی با غذاهای جالب سنتی و البته گروه موزیکی خود را برای برنامه آماده می کردند. از آنجا هم گذشتیم و در همان کوچه های قدیمی که به سمت کاخ شروانشاه می رفت کافه رستورانهای بسیار زیبایی به چشم می خورد. به کاخ شروانشاه رسیدیم. در وروردی کاخ پیرمردی با نواختن تار مشغول رقص بود و عده ای هم دور او را گرفته بودند با او همراهی می کردند. البته این نکته هم جالب بود که با مداخله پلیس متفرق شدند.

وارد کاخ شروان شاه شدیم جالب بود ولی برای من و همسرم و به همان اندازه برای بچه ها کسالت آور. بعد از بازدید از کاخ به سمت همان میدانکی راجع بهش گفتم رفتیم تا از آنجا به قلعه دختر برویم. وقتی به میدان رسیدیم خیلی شلوغ تر شده بود و مراسمی هم در حال اجرا بود. رقص و آواز زیبایی از کودکان و البته بزرگسالان را شاهد بودیم. کمی تماشا کردیم و به سمت قلعه دختر راهی شدیم. در بین راه به کاروانسرای کوچکی رسیدیم که صدای موزیک از داخلش می آمد. وارد شدیم و با توجه به گرسنگی بچه ها تصمیم گرفتیم دمی استراحت هم بکنیم و برای بچه ها چیزی بخریم. پس از استراحت و صرف ناهار به سمت قلعه دختر حرکت کردیم. ولی با توجه به تجربه ای که در کاخ شروانشاه داشتیم دیگر وارد قلعه نشدیم و فقط از بیرون عکاسی کردیم. دیگر بچه ها خسته شده بودند و باید به هتل جهت تازه کردن نفس بر می گشتیم. به سمت مترو رفته و دوباره به ایستگاه نریمان اف برگشتیم و از آنجا پیاده تا هتل طی مسیر کردیم.

پس از تماس با آقا محمد دوست با واسطه مان، تصمیم بر آن شد که برای سال تحویل به میدان تارگوا که مراسم جشن در آنجا برپا بود برویم. اما این بار با تاکسی و با پرداخت 5 منات به میدان تارگوا رسیدیم. خیابان جالبی بود و مرا یاد خیابان استقلال استانبول می انداخت. دو طرف مغازه های پر زرق و برق بود. پس از دنبال کردن صدای موزیک به میدان اصلی مرکز جشن رسیدیم. حدود یک ساعتی تماشا کردیم. ولی خوب باز بچه ها خسته شدند و به مک دونالد رفتیم با بزرگترین مک دونالد عمرم روبرو شدم. بعد از خوردن شام حوالی ساعت 10 شب تاکسی گرفتیم و 10 منات تا هتل پرداخت کردیم و شب دوم هم این طور به پایان رسید.

صبح مثل همیشه ساعت 6 از خواب بیدار شدم و سعی به بیدار کردن بقیه هم کردم. حوالی ساعت 7 برای صبحانه به رستوران هتل رفتیم. بعد به اتاق برگشته و آماده رفتن به بیرون شدیم. روز اول نوروز بود و تصمیم گرفتیم به بی بی هیبت برویم. پیش بینی می کردیم که حداقل 20 منات برای رفت و 20 منات هم برای برگشت مجبور شویم هزینه کنیم. زیرا مکان بی بی هیبت بیرون از شهر بود. با گشتی در نقشه پر کاربرد گوگل فهمیدم که در آذربایجان سرویسی مانند اسنپ فعال است. امتحانی درخواست ماشین دادم و یک بنز پس از مدت کوتاهی به دنبالمان آمد. از قضا راننده به زبان انگلیسی به صورت نیم بند مسلط بود و کمی باهم اختلاط کردیم پس از پیاده شدن 6 منات به او پرداخت کردم. خیلی از این طریق تاکسی گرفتن راضی بودم. مسیر طولانی بود. خلاصه به بی بی هیبت رسیدیم جایی پر از آرامش. بسیار زیبا بود از یک طرف نمای دریا و از طرف دیگر نمای کوهی که در بالای آن قبرستان بود. پس از یک زیارت دلچسب قرار شد به مجموعه حیدر علی اف برویم.

دوباره از طریق گوگل مپ درخواست اوبر دادم و یک ماشین هیوندا اکسنت بعد از 2 دقیقه رسید و ما را به مجموعه حیدر علی اف برد. 5 منات هم به ایشان دادیم.

مجموعه حیدرعلی‌اف از نظر معماری بسیار جذاب  بود و زیبا. از محیط بیرون آن عکاسی کردیم ولی چون داخل موزه بود و بچه های من خاطره خوشی از موزه ندارند و اهلش نیستند. دیگر به داخل نرفتیم.

بعد از بازدید از حیدرعلی‌اف دیگر به ظهر نزدیک شده بودیم و باید فکر ناهار می‌کردیم. به همین دلیل خواستم با اوبر برای مرکز خرید گنجلیک ماشین بگیرم. ولی این بار برخلاف دفعات قبل ماشین دیر کرد و نیامد. در همین اثنا که منتظر ماشین بودیم یک دوست بسیار خوب را دیدم که دیر کردن ماشین را برایم شیرین کرد. واقعا دیدن آشنا در کشور غریب لذت بخش است.

خلاصه ماشین را کنسل کردم و گفتم یک ماشین دیگر می‌گیرم اما اشتباه همین جا بود. بعد از کنسل کردن ماشین دیگر اوبر ماشین نمی داد و می گفت صورت حساب را چک کن. کمی که جابجا شدیم ماشینی که قرار بود به دنبالمان بیاید را دیدم که با کمی اختلاف در مکانی بالاتر ایستاده با همان ماشین به گنجلیک رفتم. ولی اوبر مرا 3 منات جریمه کرد. ناهار را در پاساژ گنجلیک خوردیم و به سمت هتل برگشتیم. برای برگشت به هتل از مترو استفاده کردیم. پس از پیاده شدن از مترو از ایستگاه نریمان‌اف تا هتل پیاده رفتیم که در بین راه برای بچه ها از یک اسباب بازی فروشی اسباب بازی خریدیم. پس از کمی استراحت قرار بر آن شد که به بلوار پارک یا پارک ملی که پارکی ساحلی است برویم. با تلاش دوباره از اوبر ماشین گرفتم و قرار شد جریمه را هم به راننده پرداخت کنم.

حوالی ساعت 6 به پارک ملی رفتیم و جلوی مرکز خرید بلوار پارک پیاده شدیم. کمی در پارک قدم زدیم و از فضای زیبای پارک و نمای زیبای دریای خزر استفاده  کردیم. در اواسط پارک تعدادی اسباب‌بازی برقی بود که بچه ها کمی با آنها بازی کردند. هوا سرد بود و البته وقت شام شده بود.

برای شام به مرکز خرید پارک بلوار رفتیم. پس از صرف شام به علت اختلال در اینترنت با تاکسی با 7 منات به هتل برگشتیم. حوالی ساعت 10 شب بود. هیچ آبی هم نداشیتیم. با فرستادن بچه ها به هتل خودم برای پیدا کردن آب به دنبال سوپر مارکت رفتم. باید بگم اطراف هتل ما جز چند کلوپ و دیسکو و کاباره چیز دیگری پیدا نمی شد. با طی مسافتی حدود 20 دقیقه به سوپر مارکت رسیدم. بعد از خرید به هتل برگشتم.

صبح روز بعد روزی بود که باید هتل را تحویل می‌دادیم. البته محمد و داریوش دو دوست جدیدی که در باکو زحمات ما به گردنشان بود زحمت کشیدند و یک روز دیگر رو با قیمت 100 دلار برای یک شب برای ما در فاصله‌ای حدود 100 متر بالاتر از هتل فعلی رزرو کرده بودند. ما صبح بعد از صرف صبحانه وسایل را جمع کردیم و پس از تحویل اتاق در لابی منتظر داریوش شدیم تا ما را به هتل جدید ببرد. حوالی ساعت 11 صبح به هتل پارادایس رفتیم و به محض تحویل اتاق به وسیله اوبر به پاساژ 28 مای رفتیم. خیلی تفاوت چندانی با دیگر پاساژهای باکو نمی‌کرد. پاساژی پر از برندهای گران قیمت که البته برای افراد برند پوش جذاب است. ولی هدف ما صرف ناهار بود که حاصل شد. بعد دوباره با اوبر به سمت بام باکو رهسپار شدیم. کنار برجهای شعله یا همان Flame tower از ماشین پیاده شدیم و به سمت جایی که چند اتوبوس در آنجا نگه داشته بودند رفتیم. مسلماً جایی که اتوبوسها بودند جایی برای دیدن بود. بله درست در بوستان شهدای آذربایجان بودیم. یادبودی از شهدای جنگ قره باغ بود. به صورت کاملا تفننی به سمت انتهای پارک رفتیم نمایی زیبا از شهر باکو و دریای زیبای خزر را می‌دیدیم. پس از کمی استراحت برآن شدیم تا برویم و جایی به نام ونیز کوچک را پیدا کنیم. از روی گوگل مپ محل را پیدا کردم و طبق پیش‌بینی گوگل 20 دقیقه راه پیاده رو تا محل ونیز کوچک بود. خلاصه پسر کوچکم را در بغل کردم و تقریبا با سرعت بیشتر از معمول از روی نقشه به سمت مکان مشخص شده حرکت کردیم. پس از حدود 20 دقیقه به محل مورد نظر رسیدیم. جای جالبی بود. قایقها در کرت‌های کوچک در بین ساختمان‌های مصنوعی و از زیر پل‌های کوچک و جالب رد می‌شدند و پس از یک گشت کامل به مکان اولیه می‌رسیدند. با شتاب برای گرفتن بلیط قایق به سمت دکه فروش بلیط رفتم ولی پیرمردی که در آنجا نشسته بود گفت به علت آب و هوا و باد شدیدی که شروع به وزیدن کرده دیگر بلیط نمی‌فروشند و ادامه به فردا موکول می‌شود. خلاصه ما از بیرون قایق‌ها را دیدیم و به طبع پسرهای من ناراحت شده بودند. کمی در کنار آن منطقه که داخل پارک ملی بود نشستیم. و بعد برای کمی استراحت به هتل برگشتیم.

پس از یک استراحت کوتاه قرار شد که به شهر قدیمی برویم و چند سوغاتی کوچک به عنوان یادگاری برای خودمان بخریم. دوباره دست به دامن اوبر شدیم و به شهر قدیمی رفتیم. پس از گشتی کوتاه در هوای تاریک ولی شهر زنده قدیمی باکو خریدی کوچک داشتیم. قدم زنان به دکه های شهر قدیمی رسیدیم دو خانم و یک آقا در کنار خیابان نانی می‌پختند که در لای آن گوشت و سبزی بود. برای امتحان از آنها به قیمت 1 منات نانی خریدیم که انصافاً بسیار خوشمزه بود و ما شام را با آن نان‌ها سر کردیم.

بعد به میدان تارقووا رفتیم. تا از کنسرت‌های خیابانی استفاده کنیم. به آنجا رفتیم پس از کمی ایستادن در بین مردم با اصرار بچه‌ها به پارکی در نزدیکی میدان تارقووا که یک سرسره کوچک داشت رفتیم. خیلی شلوغ بود و بچه ها حدود یک ساعت بازی کردند. دیگر ساعت حوالی 10 بود از یک دونر فروشی خیابانی کوچک که البته داخل یک زیرپله مانند بود یک کباب ترکی 2.5 مناتی جهت تست گرفتیم که تستش را خوب پس داد به همین دلیل 2 دونر دیگر هم گرفتیم و نوش جان کردیم. بعد به سمت خیابانی که بشود از آنجا ماشین گرفت حرکت کردیم. بین راه به یک سمیت فروشی رسیدیم که حالت کافی‌شاپ هم بود. به داخل رفتیم و نیم ساعتی را به صرف چای و بستنی اختصاص دادیم. و دوباره به راه خودمان ادامه دادیم.

به هتل برگشتیم صبح می‌بایست به سمت مرز حرکت می‌کردیم. ساعت 7:30 ماشینی که دوستانم هماهنگ کرده بودند به دنبالمان آمد و با یک لیفان x60 بیله سوار آمدیم. مرز نه به اندازه رفت اما شلوغ بود. یک ساعتی معطلی داشت تا از مرز رد بشویم و به ماشین برسیم. هوا سرد بود و باد شدیدی می‌وزید.

سوار ماشین شده و به سمت اردبیل حرکت کردیم. دیگر قصدمان برگشت بودم. مسیر را به سمت آستارا ادامه دادیم. گردنه زیبای حیران باعث شد تا سه بار توقف کنیم و از منظره با خوردن آش دوغ و کباب لذت ببریم. اما در ادامه مسیر ترافیک جاده‌ای کاری کرد که تا تهران خیلی به توقف مگر برای دمی استراحت یا شام توقف نکنیم. حوالی ساعت 6 صبح به تهران رسیدیم.